»» وقتی دیدم
یه روزی دوست داشتم که از نزدیک با هاش حرف بزنم واین امکان نداشت برای اینکه اون توی یک شهر دور از شهر من زندگی می کرد وتنها وسیله ارتباطی ما تلفن بود که گاها به هم مزدیم وهمین تلفن خود بارقه امیدی بود تا روزی که به شهرش رفتم غروب حدود ساعت 6 بعد از ظهر بود با همراهش تماس گرفتم گقت نمی تواند بیاد برای اینکه خواهر هایش را برده است پار به من گفت بروم من هم که خسته بودم وناوارد از رفتن امتناع کدم ولی فردای آن روز در حدودساعت 10 صبح رفتم به دیدنش وقتی دیدم باور کردنی نبود مثل اینکه سالیان سال است که می شناسمش وهمانی بود که در ذهن خودم تجسم کرده بود ولی چشمان قشنگی داشت وصورتی کشیده ونگاهی نافذ که تا عمق وجودت می توانستی احساسش کنی ساعتی با هم حرف زدیم ولی جایی برای رفتن نداشتم وازش نخواستم که با من بیاید وبرویم چون بدون برنامه بودم ولی خوب اولین کاری توانسته بودم از دنیای مجازی به دنیای حقیقی برسم و رسیدم واین برای من بهترین عاشقانه ایی بودم که دوست داشتم باشد وشد وحالا تمام وجودم شده است وخودش را چنان توی دلم جا داده است که نمی توانم بیرونش کنم وجای خود را باز نموده است و همان کاری که پس ار معرفی خودم کردم انجام داد این پیوند را محکم نمود ودوست دارم که همیشه دوستم باشد ودوستم داشته باشد همان طوری که دوستش دارم
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » اسداله پورهاشمی ( پنج شنبه 84/7/7 :: ساعت 10:25 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ورق پاره هاغدیرباورباورباوردوباره بر گردیمرسید فصل بهارنظری سوی خداایستاده[عناوین آرشیوشده]